پله پله تا خدا
فصل پس نهایت معرفت خلق بخداوند مثل معرفت کسی است که دودی از دور میبیند و میداند که این دود از آتشی برخواسته است و لکن آتش را ندیده است یا آنکه در خانه نشسته است و روشنائی آفتاب از روزنه میافتد میفهمد که آفتاب طالع شده است و لکن خود آفتاب را ندیده یا آنکه در اوطاق تاریک سخنی میشنود میداند که سخنگوئی هست ولی نمیداند که کیست و چه گونه است انس است یا جن عالم است یا جاهل بچه سن است و بچه رنگ است همین قدر میداند که سخنگوئی هست همچنین این خلق را که دیدیم باین حکمت و محکمی و مضبوطی یافتیم که این عالم صانعی دارد و لکن کیفیت آن را نمیدانیم و اصل ذات آن را نمیتوانیم شناخت هر کس ادعای شناختن ذات کند او خلقی را شناخته و او را ذات خدا نامیده و کافر است که غیر خدا را خدا نامیده و او را میپرستد و در حقیقت کافر است پس ما در حقیقت همین عالم را دیدهایم و میشناسیم و غیر این عالم چیزی را ندیدهایم و لکن چون احتیاج این عالم را دیدیم یافتیم که این عالم بخود برپا نیست و بی صانع اینگونه اجزای آن با هم جفت نشده است کسی اینها را با هم جفت کرده است و ل?کن آن کس چه گونه است دیگر حدّ مخلوق نیست که بفهمد چنانکه دانستی و این مثلها که اینجا آوردیم از برای بیان جهالت و نادانی ما بود بخدا نه از جهت آنکه این عالم را خدا خلق کرده است مثل آنکه دود از آتش پیدا میشود یا آنکه نور از آفتاب یا سخن از سخنگو نعوذ باللّه زیرا که این طورها روش مخلوقات است و گفتیم که خدا شبیه بمخلوقات خود نیست و آنچه در مخلوق یافت میشود مخلوق است پس در خالق نیست و کیفیت پیدا شدن این عالم را از خدا در قوه هیچ پیغمبری نیست که بفهمد بجهت آنکه هیچ کس پیش از هستی خود را نمیتواند فهمید و پیغمبران و غیر ایشان وقتی که خدا آنها را خلق کرد موجود شدند و وقتی را که معدوم و نیست بودند نمیتوانند بفهمند پس هیچکس نمیتواند بفهمد که خدا چه گونه این عالم را آفرید همین قدر میفهمیم که ما مخلوقیم و محتاج و فقیر و خدائی داریم و او ما را خلق کرده و بس پس بفهم و هوش خود را جمع کن و گول کسانی را که در خدا و کیفیت ایجاد او سخن میگویند مخور که همه نفهمیده سخن میگویند و از هنگام نیستی خود سخن میگویند آنوقت که نبودند که نبودند فهم ایشان کجا بود آنگاه که موجود شدند که موجودند پس چگونه هنگام نیستی خود را فهمند بهبین هیچ تنی عقل را میبیند هیچ تنی روح را میبیند هرگز نخواهد یافت اگر هزار سال چشم بدوزد و آن بسبب آنست که آنجا که عقل و روح است تن نیست و تن در همین عالم تنهاست پس چون در عالم عقل و روح نیست نمیتواند آنها را بفهمد همچنین چون مخلوق در رتبه ذات خدا نیستند و در وقت نیستی خود نیستند نمیتوانند آن مقام را بفهمند پس مغرور مشو به پرگوئی آن جهال که خود را عالم میگویند و در ذات خدا و کیفیت خلق سخن میگویند و مردم را گمراه میکنند و از روی فهم انکار آنها کن و مگو من جاهلم و آنها عالم شاید آنها میفهمند و ما نمیفهمیم زیرا که در ذات خدا پیغمبران که اعلای خلق هستند با ادنای خلق و پستترین آنها یکسانند و مخلوق خالق را نمیفهمد .